زينب خانم در كافي شاپ
داستان رفتن ما و زینب خانم به کافی شاپ از قرار زير است: بالاخره تونستیم بعد از مدت ها با بابا مهدي بریم كافي شاپ. آخه چند وقتي بود كه كار بابايي زياد بود و دير به خونه مي اومد اما الان يه كم سرش خلوت شده و چون زود اومده بود تونستيم با هم بريم بيرون. زينب خانم كه تا اومديم بيرون خوابش گرفت، وقتي وارد كافي شاپ شديم از خواب بيدار شد و اينچنين بود که قصه ي ما شروع شد. كل فضا رو متر كرد. سر هر ميز رفت و نگاهي به افراد كرد و داشت يه سري هم به آشپزخانه كافي شاپ ميزد كه آقاي محترم جلوي در ايستاد و البته ما هم در كل فضا ايشون رو همراهي مي كرديم. اينقدر سريع مي رفت كه تا مي خواستيم عكس بگيريم، تكون مي خورد و عكس تار مي شد. فقط در لحظات او...